فیلمی که بارها باید دیده شود، Bird Box روایت یک آخرزمان متفاوت

آخرزمان یکی از مسائلی است که همیشه ذهن انسان را در تمام طول تاریخ به خود مشغول کرده است. ادیان زیادی تا به حال به این مقوله، نگاه ویژه ای داشته اند. تعریف های متفاوتی هم ارائه شده است ولی همگی مشترکا یک چیز را بیان می کنند، که روزی دنیا به پایان خواهد رسید. یکی از عنوان های با ارزش در این سبک که توانسته تعریف درست و قابل باوری را ارائه دهد، فیلم Bird Box به کارگردانی Susanne Bier است.

سرنوشتی آشکار در گرو ذهنی پنهان

تعیین هدف در زندگی انسان باعث می شود که ذهن از تمام پلیدی های درون دور شود، شکوفا شود و در نهایت به رستگاری برسد. همه چیز در یک مقیاس یک وجب در یک وجب رخ می دهد، آن هم مغز و ذهن انسان است. رسیدن به صفت انسانیت و رستگاری برای بشریت راهی بس دشوار است و انسان های زیادی در این مسیر نتوانستند به آنچه خداوند وعده داده است، دست پیدا کنند. اما چه خواهد شد، وقتی که آخرزمان وعده داده شده فرا رسد و انسان در گمراهی به سر برد؟ این همان جواب با ارزشی است که فیلم Bird Box آن را با سخاوت تمام به مخاطب خود تقدیم می کند.

فیلم برد باکس اثری بود که با تمام محاسن خود، نقدهای منصافنه ای را در زمینه داستان سرایی دریافت نکرد. مقوله آخر زمان در Bird Box تنها بهانه ای است که مفاهیم ارزنده فیلم از جانب بازیگران بازگو شوند. اگر انتظار دارید که یک اثر آخرزمانی همراه با یک پایان شیرین برای نجات بشریت را تماشا کنید، این فیلم را کنار بگذارید.

در این فیلم ساندرا بولاک نقش مالوری را بازی می کند. اگر نگاهی به کارنامه بازیگری ساندرا بولاک 56 ساله بیاندازیم، می بینیم در برد باکس با ارائه یک بازی کاملا زیر پوستی توانسته تاثیر خود را بر مخاطب بگذارد و البته نا گفته نماند که نقش های کاراکترهای دختر و پسر به خوبی ایفای نقش کردند و بولاک را تا سر حد تاثیر همراهی کردند. بولاک همین بازی تاثیرگذار را در Gravity هم اراده داد و بسیار مورد پسند منتقدین قرار گرفت.

فیلم برد باکس با ضرباهنگی بسیار خوب آغاز می شود و شما را با نقش اصلی داستان به خوبی آشنا می کند. یک اتفاق عجیب باعث می شود که انسان ها دست به خودکشی بزنند و ناگهان با بزرگترین ترس های خود مواجه می شوند. آن ها فکر می کنند که یک مریضی عجیب به سراغ بشریت آمده است، اما موضوع چیز دیگریست. نگهبانان مرگ برای یک آخرزمان قیام کرده اند تا یک پاکسازی انجام دهند، البته انتظار نداشته باشید که فیلم همه چیز را در مورد آنها بازگو کند. در فیلم هیچ وقت چهره و شمایل آن ها به نمایش در نمی آید و حضور آن ها فقط با اصوات خاصی اعلام می شود.

آخر زمان برای پاکسازی ذهن ها

همه چیز حول محور بشریت می چرخد، در جاییکه زمین دیگر جایی برای رستگاری انسانها نیست و تنها راه، پاک شدن آنهاست. شخصیت اصلی داستان Malorie یک نقاش خانه نشین است که باردار هم هست. او ماه ها از خانه بیرون نیامده و فقط مشغول نقاشی کردن است، در نمایی از فیلم می بینیم که او مشغول نقاشی تابلویی است. در اینجا از زبان خود مالوری می شنویم که انسان های درون تابلو مشکل برقراری ارتباط با یکدیگر را دارند، این تصاویر در حقیقت همان ناخودآگاه مالوری هستند که به روایت تصویر در آمده اند.

مالوری در فیلم معرف و نماد یک انسان کاملا بی هدف و بی مسئولیت است که حتی فرزند دار شدن هم برای او کاملا بی اهمیت است و با همین بی تفاوتی نسبت به زندگی هم با همسر خود به انتهای مسیر رسیده و حالا تنها زندگی می کند. در نگاه اول اگر بخواهیم او را قضاوت کنیم، مالوری لایق پاکسازی مثل خیلی دیگر از کاراکترهای فیلم است چون مفهوم زندگی را از دست داده است و حتی از آن فراری است. فیلم سعی می کند قبل از هر چیز حتی قبل از گسترش داستان، شما را با نمادهای مختلف آشنا کند که همگی جای فکر و اندیشه عمیقی دارند.

در طول فیلم شما با پرنده ها آشنا می شوید و در حقیقت آنها حضور فرشتگان مرگ را حس می کنند و به کاراکترهای فیلم کمک می کنند. حالا چرا باید از پرنده ها استفاده می شد؟ اگر به علم نجوم علاقه مند باشید یکی از مهم ترین دلایل این انتخاب را خواهید یافت. پژوهشگران ناسا چندی پیش دریافتند که هر سیاره ای برای خود صوت و نجوای خاصی دارد. در این تحقیق با استفاده از دوربین های مخصوص، محققین متوجه شدند که سیاره زمین در فضا صدایی مانند پرنده را از خود منتشر می کند. عجیب است ولی پرندگان به نوعی سمبل صدای حیات و هستی هستند که از سطح آگاهی بالایی بهره مند هستند.

پرداخت به جزییات از سوی نویسنده و کارگردان به همینجا ختم نمی شود، در سکانس پایانی که مالوری پرنده ها را آزاد می کند، رنگ پرنده ها آبی و سبز هستند. کره زمین هم از رنگ های آبی و سبز و زرد تشکیل شده، پرنده ها به نوعی نماینده هستی در این فیلم بودند.

مالوری در طول داستان با مرد سیاه پوستی به اسم تام آشنا می شود. تام شخصی است که از جنگ برگشته و با خود کوله باری از درد را به همراه آورده ولی از آنها برای بهتر زیستن استفاده می کند. تام نماد یک انسان رستگار بر روی کره خاکی است و عشق و امید را در جمع احیا می کند. در قسمتی از فیلم می بینیم که تام مشغول تعریف کردن خاطرات جنگ برای مالوری است. تام می گوید در جاییکه می جنگید، مردی را هر روز می دید که فرزندانش را به مدرسه می برد. عملکرد آن مرد نشان می دهد که حتی در دل نهایت سختی هم نباید آرمان های انسانی و هدف را فراموش کرد. مثبت اندیشی و صفت انسانی آن مرد در تام و هم رزمانش آنچنان تاثیری گذاشته بود که آنها هر روز آن مرد و فرزندانش را تا مدرسه اسکورت می کردند.

یک مادر بی مسئولیت و دو فرشته نگهبان

روایت ها در Bird Box بسیار روان هستند، فقط کافی است که نگاه خود را از ظاهر به باطن فیلم تغییر دهید. مالوری در طول رسیدن به آشیانه پرنده از دو کودک بسیار آسیب پذیر نگهداری می کند ولی مساله این است که بچه ها نگهبان مالوری برای رسیدن به رستگاری درون هستند. ولی در طول داستان شاهد این هستیم که مالوری رفتار بسیار خشک و سخت گیرانه ای با دختر و پسر دارد. هیچ موقع نمی بینیم که برای آنها داستان بگوید و یا از قشنگی های زندگی و شادی های کودکانه ای که حق آنهاست، سخن بگوید.

یک تناقض بسیار بزرگ وجود دارد، مالوری یک مادر است ولی کاملا از یک مادر بودن فراری است و در این راه به هر چیزی چنگ می زند. ولی کاراکتر تام که نماد یک انسان با ارزش و هدفمند است تمام این بار را بر دوش خود قرار می دهد تا بچه ها را با عشق و زندگی واقعی آشنا کند. تقابل تام و مالوری باعث رد و بدل شدن دیالوگ های فوق العاده ای می شود که بسیار جای فکر دارد. در جاییکه تام در اتاق خواب مشغول تعریف کردن داستان بالا رفتن از درخت بلوط است و مالوری با پرخاش بچه ها را به رختخواب می فرستد، در اینجا حتی نماد بهشت و جهنم بر روی کره خاکی در ذهن بیننده تداعی می شود. در جاییکه تصور می کنیم که چقدر جهنم می تواند از ما دور باشد ولی شاید در یک قدمی ما قرار گرفته باشد.

تام به مالوری گوش زد می کند که حتی در دل سختی ها هم باید به قدرت عشق و زندگی باور داشت. واقعیت هم همین است که سختی ها همیشه وجود دارند و خواهند بود، ولی باید معنای زندگی را کشف کرد. مالوری کاملا در آخرزمان ذهن خود گیر کرده است و در این راه تام با اعمال و گفتارش به او کمک می کند تا به رستگاری درون برسد. بعد از اینکه مالوری در جنگل موفق می شود دختر و پسر را نجات دهد، متوجه این می شود که عشق را نباید جست جو کرد و فقط کافی است که آن را لحظه ای لمس کنی و به آن احترام بگذاری.

چشم ها هم گاهی نمی بینند

رسیدن مالوری و بچه ها به کمپ یک داستان سرایی بسیار جذاب بود، ولی نقطه مهم داستان خود کمپ است. در میان هیاهوی انسان ها برای نجات یافتن، عده ای با خیال آسوده به زندگی خود می پرداختند و از هیچ چیز وحشتی هم نداشتند. آن ها با سختی نابینایی کنار آمده بودند و با همین تفکر به زندگی عادی خود می پرداختند یا به نوعی زندگی را به همین شکل پذیرفتند. کمپ نابینایان تنها جایی بود که مالوری و باقی بازماندگان می توانستند به آن پناه ببرند. این یک کنایه بسیار واقع گرایانه به انسان بینا و به نوعی هوشیار است، که در واقع کاملا غافل است. سکانس آخر کمپ مانند پتکی سنگین بر سر مخاطب کوبیده می شود و به او تلنگر خوبی می زند.

برد باکس تمام تلاش خود را کرد تا یک آخرزمان پنهان را به ما نشان دهد و انصافا در این امر بسیار موفق و پیروز بود.

آیا شما هم از دیدن این اثر لذت بردید؟

پست های مرتبط

برندگان چهل و دومین دوره جوایز گلدن جوی‌استیک اعلام شد : Black Myth: Wukong بهترین بازی سال شد !

بازی Cyberpunk 2077 به این زودی‌ها پچ PS5 Pro را دریافت نخواهد کرد !

چگونه با یوسی پابجی بهترین اسکین‌ها را خریداری کنیم