هر اثری در دنیای هنر خواه موسیقی باشد، فیلم و یا یک بازی رایانه ای، راز و رمزهایی را در دل خود پنهان نگه داشته که نیاز به یک کاشف و یا جست جوگر عاشق دارد که ذره ذره آن را حس کند، زندگی کند و در پس آن در دنیای اطرافش لمس کند. نویسنده ها انسان هایی معمولی نیستند، شاید دریافت بالاتری نسبت به اتفاقات و حتی روابط انسانی و اجتماعی داشته باشند. باید به دنیای نویسنده ها وارد شد تا به کلید واژه ها رسید، چیزهای با ارزش را جست و جو کرد، آن ها را از دل اثر بیرون کشید و آن را ستایش کرد. همیشه برای هر اثری ناگفته هایی وجود دارد که آن را نویسنده ها بیشتر درک می کنند.
بازی Gears Of War هم در خود پتانسیل بسیار بالایی برای روایت فیلم گونه داشت، خیلی از کسانیکه که این عنوان را تجربه کردند از فضاسازی و گیم پلی به موازات هم لذت بردند. در کنار و گوشه این عنوان پر از اتفاقات حیرت انگیز بود که باید ساعت ها در کنار آن وقت صرف کنید، ویرانه ها را تماشا کنید و پازل ها را در کنار هم بچینید.
در این مطلب قصد داریم بطور مختصر پا به دنیای بزرگ Gears Of War بگذاریم، و می خواهیم بیشتر از ناگفته های آن بگوییم، نه آن چیزهایی که در بازی مشاهده کردید. به قهرمان این بازی یعنی مارکوس فنیکس نگاهی کوتاه داشته باشیم و داستان یک رفاقت را هر چند کوتاه بازگو کنیم.
جنگ جنگ تا شکست
آثار زیادی در زمینه جنگ ساخته شده اند گاه در سینما و گاه در بازی های رایانه ای که سعی داشتند به ابعاد مختلف جنگ بپردازند. حقیقتی بزرگ در دل جنگ وجود دارد که شاید کمتر دیده شده باشد و یا به آن اشاره ای نشده باشد. این حقیقت جز این نخواهد بود که در جنگ هیچ کس پیروز نخواهد شد، شکست هایی که در ظاهر فریبنده پیروزی دیده نمی شوند و تلخی آن به کام کسانی است که عزیزی از خانواده خود را از دست داده اند و یا ذهنی که از امید ویرانه می شود. مانند در آتش سوختن عروسکی، که کودک هر شب آن را در آغوش می گرفت و می خوابید. امید، اولین چیزی بود که در زیر آواره های جنگ به خاک سپرده شد و همه چیز را به پایان رساند. اما در این همه غبار و تاریکی، چطور می شود امید را زنده کرد؟
بازی Gears Of War یکی از عنوان هایی بود که جنگی تخیلی را با نگاهی متفاوت بازگو می کرد. بازی چرخ های جنگ تلخی های در پشت پرده را به زیبایی بیان می کرد. از نا امیدی یک افسر نظامی برای جنگیدن تا فروپاشی یک شهر عظیم. شرکت Epic Games در دهه گذشته سه گانه ای را برای کنسول ایکس باکس 360 عرضه کرد که در یادها جاودانه شد و هنوز هم مخاطبان چشم انتظار عرضه چنین آثاری هستند. ایکس باکس در نسل هفتم احتیاج به اهرمی قوی برای مبارزه با رقبای خود داشت، که البته اپیک این قدرت را در اختیار کنسول میزبان قرار داد.
نسل رویایی برای اپیک و مایکروسافت
بازی Gears Of War یک انحصاری تمام عیار برای ایکس باکس بود و حتی تاثیر فراوانی بر روی نسل بعدی بازی ها گذاشت. خالق این فرانچایز شخصی نبود جز کلیف بلزینسکی که همه چیز را با تخیلات فوق العاده خود توسعه داد. بازی Gears Of War در سال 2006 بصورت انحصاری برای کنسول Xbox 360 منتشر شد. چرخ های جنگ به موفقیت های بزرگی رسید و حتی بهترین بازی سال 2006 شد. این بازی قهرمانی به نام مارکوس فنیکس داشت که زیاد دست تقدیر با او همراه نبود مارکوس بسیار جدی، تاثیرگذار و در عین حال بسیار بد سخن بود. این افسر نظامی برای از بین بردن لوکاست ها تمام قدرت خود را جمع کرد و با کمک دوست همیشگی خود دام آماده نبردی عظیم شد. در دل داستان متوجه می شویم که پدر مارکوس، خود سر منشا خیلی از حوادثی است که جان هزاران نفر از انسانها را گرفته است. این بازی سوم شخص از موتور گرافیکی Unreal Engine 3 استفاده می کرد و در زمان خود یک تحول عظیم در به نمایش گذاشتن جلوه های بصری بود. شرکت اپیک در استفاده و توسعه آنریل 3 بقدری ماهرانه عمل کرد که سیر تحوۀ آن شماره اول تا سوم بسیار شگفت انگیز بود. یکی از جالب ترین و البته خلاقانه ترین ایده های کلیف بلزینسکی اره ای بود که بر روی اسلحه مارکوس جاسازی شده بود که با آن می توانستید لوکاست ها را متلاشی کنید. گیمرها از این ایده بی نهایت استقبال کردند و با آن ساعات زیادی سرگرم شدند. در شماره سوم کشتار با اره با ایده جدید همراه شد و حالا می توانستید وارد یک دوئل بی رحمانه شوید که شاید بازنده شما باشید.
روز حمله
زندگی انسان ها روال عادی خود را طی می کرد، بچه ها با مادرهایشان بازی می کردند. گل ها با طراوت تر از هر روز دیگری در گلدان خودنمایی می کردند و رنگ و بوی زندگی را در خود پنهان کرده بودند. صدای آواز پرنده ها در غروبی دل نشین آرامشی وصف ناشدنی را منتقل می کرد. ولی صدایی بسیار قدرتمند ولی خفه، کم کم سکوت را خدشه دار کرد. انگار که چیزی آرام آرام حرکت می کرد ولی با قدرت بسیار زیاد. انسان ها با وحشت و متعجب فقط نظاره گر بودند و زمین دیگر استوار بر خاک خود نبود. به یک باره شکافی از اعماق زمین بر آمد و چشم هایی درخشان در دل تاریکی نمایان شدند. شاید هم هزاران چشم و شاید خیلی بیشتر. تا به حال انسانها فکر می کردند که سیاره سرا میزبان آنهاست، ولی کاملا اشتباه بود. لوکاست ها میزبانی با حوصله بودند که حالا بازگشته اند تا مهمان را نابود کنند. خوابی عمیق برای سیاره سرا تبدیل به بیداری وحشت زده شده بود. همه چیز را نابود کردند و زیر پای خود همه چیز را به خاکستر تبدیل کردند. تمام پایگاه های نظامی و تسلیحات از بین رفتند و دیگر توانی برای مقابله با لوکاست ها نبود. انسان ها در اوج غرور در هم شکسته شدند. دیگر هیچ چیزی برای بقای انسان باقی نمانده بود.
هر لحظه هجوم حملات دشمن بیشتر و بیشتر می شد، دیگر تشخیص صدای شیون انسانها در میان موج سنگین شلیک ها و همچنین لوکاست های بی رحم کاری سخت بود. دیگر همه چیز مانند شعری تلخ و مه آلود شده بود که پایان آن دیگر هیچ اهمیتی نداشت، دیگر هیچ کس نمگیفت دنیا به پایان خود رسیده چون همه چیز از آن فراتر رفته بود. سربازی که دیگر امیدی برای بازگشت به آغوش خانواده ندارد و در پشت سنگری فرو پاشیده با اسلحه خالی تنها مانده است. عکس دخترش را با دست خون آلودش نوازش می کند و اشک صورت غبار گرفته اش را خیس می کند. دشمن تا چند قدمی نزدیک می شود و سرباز خسته در لحظه ای با تمام قدرت برمی خیزد تا تمام کند زندگی سیاه خود را، و جنگی که ادامه خواهد داشت. عکس دختر همراه با پیکر بی جان پدرش در زیر شعله های آتش سوختند و همچون خاکستر به دست فراموشی سپرده شدند. تمام آسمان را غبار فرا گرفت، گویی هزاران سرباز یاد و نشانشان با وزش بادی غمگین به راحتی مانند غبار پاک شد.
همه چیز به رنگ فراموشی
بعد از حمله های سنگین لوکاست ها و نابودی تمدن انسان ها، چیزی جز خاک و خاکستر باقی نماند و پیکره هایی که دیگر با خاک همنشین شدند. در گوشه ای دیگر، ویرانه ها حرف های زیادی را در دل خود جای داده اند. زوزه غربت در لابه لای شکاف های دیوارها و نگاه های سرد انسان های ویرانه نشین که تنها اشک گونه های زخم خورده شان را نوازش می کرد و در انتظار فرا رسیدن شیون مرگ که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد.
لوکاست ها با آمدنشان همه چیز را به خاک و خون کشاندند، بی رحمانه همه چیز را در زیر پاهایشان نابود کردند. سنگین تر از سقوط یک ساختمان که به ویرانه ای تبدیل شد، بغض کودکی بود که در زیر آغوش بی جان مادرش نابودی همه امیدهایش را نظاره می کرد. همه چیز در انتظار پایانی از جنس فراموشی برای بشریت.
زمین به نابودی کشیده شده و دیگر جایی برای بشریت نبود و انسان ها به سیاره ای مانند شرایط حیاتی زمین به نام سرا کوچ کرده اند. تمام اتفاقات بازی در سیاره Sera رخ می دهد. کشف ماده ای به نام ایمولوشن باعث می شود صلح، جای خود را به جنگی بی رحمانه بدهد. جنگی سخت و طاقت فرسا بین دو گروه UIR و COG به راه می افتد که نهایتا به شکست UIR می انجامد. پیامد های ویرانگر این جنگ بر روی سیاره Sera باعث بیداری گونه ای عجیب از حیات می شود که سال ها در خواب بوده. موجوداتی به اسم لوکاست که برای نابودی نسل بشر و تسخیر سیاره تلاش می کنند. این موجودات سالیان زیادی را در زیر زمین و در بدترین شرایط ممکن زندگی می کردند و تا روز حمله تمام قوای خود را جمع کردند تا فقط برای پاکسازی نسل انسان از لانه خود بیرون بیایند. لوکاست ها با ظاهری بسیار عجیب و قلبی غوطه ور در وحشیگری، برای پایان دادن به نفس کشیدن انسان ها سر از خاک بیرون آوردند.
آغاز تلخی ها با Marcus Fenix
کاراکتر اصلی سری Gears Of War مردی از جنس سختی و زخم های کهنه بود، مردی که جنگ برایش مفهومی از سر سختی و شکست های فراوان در پیروزی داشت. افسر Marcus Fenix که حتی با ماهیت نظامی بودنش مشکل اساسی داشت و رو در روی هر مافوقی قدم علم می کرد. آنفدر سرد و زمخت بود که هر کسی به راحتی با او ارتباط بر قرار نمی کرد. هر طور که ترجیح می داد با افسرها و اطرافیانش برخورد می کرد.
مارکوس در یکی از ماموریت ها از مافوق خود سرپیچی کرد و حتی او را کتک زد که باعث شد به دادگاه نظامی فرا خوانده شود و در نهایت به زندان بیافتد. زندان برای او جای سختی نبود و حداقل از زندان دنیای بیرون قابل تحمل تر بود. بعد از حمله بی امان لوکاست ها همه جا رو نابوی گرفته بود، در همین حین ژنرال هافمن دستور آزادی تمام زندانیان را داد و مارکوس هم با کمک دوستانش از زندان آزاد شد. البته آزادی مارکوس از زندان به خاطر عفو یا بخشش نبود بلکه کمبود نیرو از طرف هافمن باعث این آزادی شده بود. مارکوس باز هم ناخواسته باید بجنگد، حتی بدون اینکه کوچکترین انگیزه ای داشته باشد.
12 سال قبل از روز حمله
پسری بسیار ساکت و البته درون گرا که گاهی از لابه لای جمعیت دانش آموزان رفت و آمد می کرد. انگار که تمام حرف هایش را در سینه حبس کرده و می خواهد برای همیشه قفل محکمی بر روی آنها بزند. مارکوس فنیکس یکی از شاگردهای جدید مدرسه اولافسون بود که به تازگی در آن ثبت نام کرده بود. از خانواده ای ثروتمند بود ولی هیچ گاه در مدرسه لباسی اشرافی به تن نمی کرد و روپوش رسمی را می پوشید. پدرش آدام فنیکس و مادرش دکتر هلین فنیکس بود که همه آن ها را می شناختند. موقعیت شغلی مادر و پدرش ایجاب می کرد که هیچ موقع خانه نباشند و خوب، مارکوس می ماند و یک خانه بزرگ. واقعیت این است که مارکوس تمام دوران نوجوانی اش را در انزوا گذراند، یک تنهایی سنگین که دیگر با آن خو گرفته بود.
دوستی، برای مارکوس واژه ای مبهم و نا ملموس بود و یا اینکه آن را به خوبی برایش معنا نکرده بودند. سعی می کرد تمام کارهایش را به تنهایی و به دور از شلوغی انجام دهد. تنهایی برای هر کسی شاید بسیار دردناک و سخت باشد، ولی مارکوس در تنهایی، تازه به دنیای بزرگ خود پا می گذاشت. در دوران مدرسه هم دوستی نداشت که با آن حتی صحبت کند.
ورود مارکوس به دبیرستان ناگهان همه چیز را برای او عوض کرد، گویی دریچه ای روشن رو به دنیای غبار گرفته مارکوس باز شد. در کلاس درس، هم نشینی مارکوس در کنار پسری به نام دام یک اتفاق بزرگ برای او شد. دام برای ارتباط با شخصی که پر از مقاومت بود تلاش زیادی می کرد. سعی می کرد در همه جا در کنار او باشد و دوستی را برای او معنی کند. کم کم محبت دام در دل مارکوس اثر کرد و پیوندی نا گسستنی در بین آنها ایجاد شد. دام بر عکس مارکوس خیلی راحت صحبت می کرد و در قید استفاده از کلمات رسمی نبود و همین هم باعث شد مارکوس شیفته اخلاق دوستانه دام شود. دام زندگی را بسیار راحت می گرفت و سختی های روزگار از او مردی بسیار سر سخت و در عین حال عاشق زندگی ساخته بود.
دام و مارکوس از دوران دبیرستان با هم دوست شده بودند و خیلی از اوقات را با هم سپری می کردند. حتی گاهی شیطنت بر آن ها غلبه می کرد و خرابکاری هم می کردند. از شخصیت مارکوس بعید بود که چنین کارهایی بکند، ولی بودن در کنار دام برای او یک دنیا ارزش داشت و احساس می کرد برادری خوب دارد.
با هم وارد دانشکده افسری شدند و دوش به دوش هم نظامی گری را سپری کردند. حتی انگیزه مارکوس برای ورود به دانشکده افسری، دام بود. در تمام دوران دانشکده افسری و در تمام سختی های دوران آموزش در کنار هم بودند و این دوره را با هم به پایان رساندند. ولی مارکوس کاملا بی علاقه به نظامی گری بود و فقط در کنار دام بودن به او آرامشی درونی میداد.
اما دام مدتی بعد از اتمام دوره افسری ازدواج کرد. این ازدواج هم نتوانست فاصله ای در دوستی این دو نفر ایجاد کند. دام بعد از مدتی صاحب فرزندی شد که تا پای جان او را دوست می داشت، حالا دام در کنار یک دوست خوب، یک خانواده خوب هم داشت. برای مارکوس عشق ورزیدن به خانواده معنایی نداشت، چون آن را در کنار مادر و پدرش لمس نکرده بود. اما از دیدن دام لذت می برد. نظامی گری روحیات مارکوس را تا حد زیادی تغییر داد، مارکوس خیلی از واقعیت های تلخ زندگی را در درون خود حبس کرده بود و نظامی گری جایی بود که می توانست تمام آن را بروز دهد. مبارزه برای مارکوس یک محرک برای تخلیه درونش بود و همیشه از آن استقبال می کرد.
از جنگ تا در نهایت، یک تراژدی
در سه گانه Gears Of War شاهد نبردهایی عظیم بودیم و متوجه این قضیه شدیم که اتحادی قدرتمند بین دام و مارکوس وجود دارد که هی چ کدام شاید هیچ وقت آن را به زبان نیاوردند. چرخ های جنگ لحظه های غم، شادی و ترس را بخوبی در دل خود جای داده بود و شحصیت های داستان تماما خوب پرداخت شدند. همه لوکاست ها کاملا بی رحمانه بود و حتی خانواده دام هم در امان نماندند و از بین رفتند. در شماره دوم چرخ های جنگ دام تلاش زیادی برای پیدا کردن آنها کرد و در نهایت به نا امیدی رسید. غمی بزرگ در دل دام کهنه شده بود و روز به روز او را افسرده تر و دلسردتر به زندگش می کرد، آن هم از دست دادن همسر و فرزندش بود.
شاید یکی از تلخ ترین سکانس های بازی های رایانه ای در Gears Of War 3 اتفاق افتاد، زمانی اتفاق افتاد که Dom برای از بین بردن لشکر لوکاست ها و پایگاه آن ها دست به فداکاری زد و با ماشینی که سوار بر آن بود با سرعت بسیار زیادی به آنجا رفت و باعث انفجار عظیمی شد. این کار باعث نجات باقی افراد گروه شد. شاید هم که فداکاری نبود، خستگی و نا امیدی در نگاه Dom موج می زد و نگاه های سرد مارکوس که مرگ عزیزترین شخص زندگی اش را نظاره گر بود. دیگر فریاد زدن برای مارکوس بی فایده بود و پاهای قدرتمند و استوارش دیگر توان گذشته را نداشت و لحظه ای بعد در دل تمام صداهای مهیب و انفجار، مارکوس به سکوتی عمیق فرو رفت. شاید اینکه تمام داشته هایش را در لحظه ای از دست بدهد برایش غیر قابل باور بود. همیشه دام را بخاطر افسوس خوردن هایش سرزنش می کرد ولی حالا خودش به همان حال دچار شده است. شاید مارکوس تا بحال کسی را عمیقا دوست نداشت، شاید معنای محبت برایش آنچنان ارزشی نداشت. ولی حالا به همه این ها رسیده بود و می دانست دام برای بودن تلاش نمی کرد بلکه برای محافظت از مارکوس زنده بود و انتقام از لوکاست ها.
مارکوس تمام خاطرات را در لحظه ای جلوی چشمانش دید و در پس آن پرتوی نوری درخشان که دام در کنار همسر و فرزندش به آرامشی ابدی دست یافته بود و اینکه دام باز هم عشق را یافته بود. جنگ دنیا را تیره و تار کرده بود ولی هیچ گاه برای مارکوس به این تیرگی نبود. مارکوس تا آخرین لحظه جنگید، نه دیگر برای زمین و نه برای آرمان هایش بلکه برای برادرش، کسی که با او زندگی کرد و مهم تر از آن شجاعت را با او تجربه کرد. مارکوس همه چیز را از دست داد و مهمترین آن برادری را.
مارکوس خسته بر روی زمین خاکستر شده زانو می زند و به این فکر می کند که روزی جنگ به پایان خواهد رسید ولی داستان شجاعت، شهامت و برادری انسان ها تا مدت ها ماندگار خواهد شد. زمینی که روی آن انسان ها پا می گذارند و به زندگی روزمره خود می پردازند روزی جای پا انسان های از خود گذشته بوده که تا آخرین نفس خود مبارزه کردند. روزی دوباره خورشید طلوع خواهد کرد و گرمای امید را بر زمین تنین انداز می کند.
و در آخر فهمیدیم که هر کدام از کاراکترهای داستان، تشکیل دهنده چرخ های جنگ بودند و بودن آن ها در کنار هم باعث بوجود آمدن عنوان Gears Of War شده است، یعنی ما بودن. شاید خیلی چیزها در این دنیا به دست فراموشی سپرده شوند ولی مهمترین چیز دوستی، رفاقت و برادری ست.
معلوم نیست چقدر باید منتظر بمانیم تا عنوانی در حد و اندازه Gears Of War به سراغ ما بیاید، ولی عنوان چرخ های جنگ بعد از شماره سوم هیچ گاه به شکوه گذشته خود باز نگشت و در حقیقت مانند داستانی بود که روایت شد و در خاطره ها جاودانه شد. داستانی که در کنار تیرگی ها، دنیایی روشن و پر از امید را نشان بدهد.
امیدوار هستم که از خواندن این مطلب داستان گونه لذت برده باشید و اگر دیدگاه یا نظری دارید حتما ما را از آن بهره مند کنید تا اگر بخش داستان نویسی را می پسندید در همین مسیر راه خود را ادامه دهیم.